نابودی قدرت آمریکا با دستان خودش، هژمونی که در دو سال از بین رفت
به گزارش مجله رویای کره ای، خبرنگاران - گروه بین الملل: فرید زکریا کارشناس مسائل سیاسی و مجری شبکه سی ان ان نوشت: در دو سال گذشته، هژمونی آمریکا از بین رفت. در مجموع تاریخ سلطه ایالات متحده یک دوره کوتاه و پر سر و صدا شامل حدود سه دهه با دو دوره معین بود: فروریختن دیوار برلین در سال 1989 که شروع این دوره بود و دوره سرانجام و یا نزدیک به سرانجام آن در زمان جنگ عراق در 2003.
سوال اینجا است که آیا سرانجام تسلط خارق العاده ایالات متحده در نتیجه عوامل خارجی بود و یا واشنگتن به دلیل عادت های بد و رفتار بد خود این موقعیت را از دست داد؟ این سوالی است که مورخان سال ها باید در خصوص آن بحث نمایند اما در حال حاضر ما زمان و شواهد کافی برای آنالیز این موضوع داریم.
در آن موقع نیروهای ساختاری عمیقی در نظام بین الملل وجود داشت که بی رحمانه علیه هر یک از ملت هایی که قدرت بسیار زیادی داشتند کار می کردند. با این حال، در خصوص آمریکا، یکی از شیوه هایی که خود واشنگتن در آن دخیل است، از بین بردن هژمونی، سو استفاده از قدرت، از دست دادن همپیمانان و جسورتر کردن دشمنانش بود. در حال حاضر ایالات متحده تحت امر ترامپ به نظر می رسد منافع و در واقع ایمان خود به ایده ها و اهدافی را که معین نماینده سه دهه حضور بین المللی اش بودند، از دست داده است.
ستاره ای متولد می گردد
هژمونی ایالات متحده در دوران پس از جنگ سرد چیزی نبود که دنیا از زمان امپراتوری روم دیده بود. نویسندگان بی شماری از طلوع آمریکایی از سال 1945 سخن گفته اند اما دوران پس از جنگ دنیای دوم کاملاً با دوره پس از 1989 متفاوت بود. حتی پس از سال 1945، در بخش اعظمی از دنیا، فرانسه و انگلیس هنوز دارای امپراتوری رسمی بوده و در نتیجه نفوذ عمیقی داشتند.
خیلی زود اتحاد جماهیر شوروی خود را به عنوان یک رقیب جدی عنوان کرد و نفوذ آمریکا را در هر نقطه از دنیا زیر سوال برد. به خاطر داشته باشید که عبارت دنیا سوم از سه بخش، دنیا اول یعنی ایالات متحده و اروپای غربی، دنیا دوم یعنی کشورهای کمونیستی و دنیا سوم هر جای دیگری که بین ایالات متحده و نفوذ شوروی بود، انتخاب شد. در هر نقطه از دنیا از لهستان گرفته تا چین، نگاه ها به سوی آمریکایی ها بود.
از همین رو مارگارت تاچر نخست وزیر بریتانیا، در سال 1990 استدلال کرد که دنیا به سه حوزه سیاسی تحت تأثیر دلار، ین و مارک آلمان تقسیم شده است. چهار سال بعد هنری کیسینجر در کتاب دیپلماسی ظهور دوره چند قطبی جدید را پیش بینی کرد.
کارزار انتخاباتی 1992 سرشار از احساس ضعف و خستگی آمریکایی ها بود. جنگ سرد به سرانجام رسیده بود و در این میان آلمان و ژاپن جز کشورهای پیروز بودند و همانگونه که پاول تسونگاس بارها گفت کشورهای آسیایی شروع به صحبت در خصوص قرن اقیانوس آرام نموده بودند.
اما یک استثنا در این میان وجود داشت؛ یک مقاله پیشروانه که توسط چارلز کراوتهامر به سال 1990 در واشنگتن پست با عنوان لحظه تک قطبی منتشر شد. اما حتی این نگاه پیروزمندانه به آمریکا نیز در عنوان خود نشان از محدود بودن این دوره داشته است.
وی پیش بینی کرد که در یک زمان بسیار کوتاه، آلمان و ژاپن به عنوان دو ابرقدرت منطقه ای که در حال ظهور هستند، سیاست خارجی خود را به طور مستقل از ایالات متحده دنبال خواهند کرد. تصمیم گیرندگان سیاسی از کمرنگ شدن قدرت تک قطبی که گمان می کردند قریب الوقوع باشد، استقبال کردند.
در سال 1991 با شروع جنگ های بالکان ژاک پوز رئیس وقت شورای اروپا گفت: زمان ایفای نقش اروپا فرا رسیده است. به گفته وی اگر مسئله ای قرار بود توسط اروپایی ها حل گردد، بحران یوگوسلاوی بود چرا که این کشوری اروپایی بود و به آمریکا ارتباطی نداشت. اما بعد معین شد که تنها ایالات متحده است که با قدرت خود می تواند مداخله مؤثر نموده و بر بحران فائق آید.
در اتفاقی مشابه، زمانی که در انتهای دهه 1990 بحران مالی، اقتصادهای شرق آسیا را به زانو درآورده بود، تنها ایالات متحده بود که توانست بار دیگر نظام مالی دنیای را تثبیت کند و با یاری مالی 120 میلیارد دلاری به کشورهای آسیب دیده، بحران را حل و فصل کند. به دنبال این اقدام، مجله تایم با چاپ تصاویر سه آمریکایی رابرت روبین وزیر خزانه داری، آلن گرینسین رئیس فدرال رزرو و لارنس سامرز معاون وزارت خزانه داری بر روی جلد خود از آنها به عنوان کمیته نجات دنیا نام برد.
شروعی بر سرانجام
همانطور که هژمونی آمریکا در اوایل دهه 1990 و در حالی که کسی متوجه آن نبود، رشد کرد، اواخر این دهه نیز - با اینکه مردم در خصوص ملت ضروری و یا تنها ابرقدرت دنیا سخن می گفتند- نیروهایی که آن را تضعیف می کردند ظاهر شدند، اولین و مهمترین آنها چین بود. اکنون می بینیم که چین به تنهایی به عنوان رقیب جدی واشنگتن مطرح می گردد، اما 25 سال پیش این قدرت قابل مشاهده نبود.
چین که از سال های دهه 1980 رشد سریع خود را کلید زده بود، این کار را از سطوح بسیار پایین شروع کرد. کشورهای کمی توانستند این جهت را بیش از چند دهه ادامه دهند. هر چند این کشور به عنوان آمیزه قدرتمندی از سرمایه داری و لنینیسم، زمانی که شورش میدان تیانمن رخ داد، کمی شنماینده به نظر رسید.
قدرت گیری چین ادامه داشت و به قدرت جدیدی در این بلوک که قدرت و جاه طلبی مقابله با آمریکا را داشت تبدیل شد. روسیه نیز به نوبه خود با خروج از دوره سکوت و ضعف سال های اولیه دهه 1990، به عنوان قدرتی مجدد که توان کافی برای مانع تراشی و خرابکاری داشت، پا به صحنه گذاشت.
با ظهور دو بازیگر جدید خارج از ایالات متحده، دنیا وارد دور جدیدی از دوران پسا-آمریکایی شد. امروز ایالات متحده هنوز قدرتمندترین کشور دنیا است، اما در دنیایی از قدرت های دنیای و منطقه ای احاطه شده که می تواند -همانگونه که بارها اتفاق افتاده- به عقب رانده گردد.
حملات 11 سپتامبر 2001 و تروریسم افراطی نقش دوگانه ای در کاهش هژمونی آمریکا ایفا کرد. در ابتدا به نظر می رسید این حملات به نفع آمریکا باشد و این کشور بتواند قدرت خود را تقویت کند. در سال 2001 که ایالات متحده از نظر مالی به تنهایی بزرگ تر از 5 اقتصاد بزرگ دنیا به شمار می رفت، تصمیم گرفت هزینه های دفاعی سالانه خود را به میزانی افزایش دهد که 50 میلیارد دلار بیش از بودجه دفاعی سالیانه پادشاهی انگلستان بود.
زمانی که آمریکا در افغانستان دخالت کرد توانست اجماعی را به وجود آورد که از جمله حامیان آن روسیه بود. دو سال بعد نیز با وجود اعتراضات بسیار، باز هم توانست ائتلاف بین المللی بزرگی را برای حمله به عراق ایجاد کند. سال های نخستین قرن حاضر نقطه عطفی برای امپراطوری آمریکا بود، زمانی که واشنگتن کوشید هزاران مایل دورتر ملت های بیگانه افغانستان و عراق را با وجود مخالفت و همکاری با اکراه بخش دیگری از دنیا، بازسازی کند.
وضعیت عراق به ویژه متفاوت بود زیرا ایالات متحده با وجود مخالفت ها به این کشور لشکر کشید. ابتدا آمریکا کوشید مهر تأیید سازمان ملل را برای نابود کردن تسلیحات شیمیایی عراق به دست آورد اما وقتی این کوشش بی نتیجه ماند، این سازمان را کنار گذاشت.
طبق دکترین ژنرال کالین پاول که در زمان جنگ خلیج فارس رئیس ستاد مشترک ارتش آمریکا بود، جنگ در صورتی قابل توجیه بود که منابع ملی حیاتی در معرض خطر قرار گیرد. دولت بوش اصرار داشت که با شمار بسیار کمی از نظامیان می توان عراق را تصرف کرد و گفته شد که عراق هزینه های جنگ علیه خود را پرداخت خواهد نمود.
سپس به یکباره در بغداد، آمریکا تصمیم گرفت که نظام سیاسی عراق را نابود کند، ارتش را خلع سلاح و بوروکراسی را کنار بگذارد که همین امر باعث بروز هرج و مرج و شورش شد. هر یک از این شرایط ممکن بود اصلاح گردد اما اطمینان داده شد که عراق دچار یک فساد بزرگ است.
پس از 11 سپتامبر واشنگتن تصمیمات بزرگ و دامنه داری گرفت که همه را نگران می کرد. آمریکا خود را در معرض خطری می دید که برای خلاص شدن از آن دست به همه کار از حمله به عراق و پرداخت هزینه های نامحدود گرفته تا به کارگیری شکنجه زد. باقی کشورها، کشوری را می دیدند که نوعی از تروریسم را که بسیاری از آنها سال ها با آن زندگی نموده بودند تجربه می کرد و اکنون مانند شیری زخمی به نشان دادن چنگ و دندان به اطرافیان و از بین بردن تمام هم پیمانی ها و هنجارهای بین المللی می پرداخت.
جورج دبلیو. بوش در دو سال اول دولتش بیش از هر دولت دیگر آمریکا توافقنامه های بین المللی را زیر پا گذاشت (بدون تردید این رکورد در حال حاضر از آن دونالد ترامپ است). رفتار آمریکا در خارج از کشور در زمان حکومت بوش اقتدار اخلاقی و سیاسی ایالات متحده را از بین برد، زیرا متحدان دیرپایی مانند کانادا و فرانسه خود را با محتوا، اخلاق و سبک سیاست خارجی متفاوتی روبرو دیدند.
منبع: خبرگزاری مهر